افزونه جلالی را نصب کنید. Tuesday, 16 April , 2024
گزارشی از برگزاری فصل دوم محفل ادبی عصرهای شاهنامه

نبرد رستم و اسپندیار یعنی شکست ایران؟

  • کد خبر : 11811
  • 13 دی 1401 - 11:33
نبرد رستم و اسپندیار یعنی شکست ایران؟

فصل دوم شاهنامه خوانی بم با همراهی استاد محمد علی علومی، نویسنده و اسطوره شناس شهیر بمی در آذرماه ۱۴۰۱ در حالی شروع شد که وارد یکی از بهترین و خاص ترین داستان های شاهنامه شده ایم. این جلسات که هر دوشنبه در محل فرهنگسرای شهرداری بم در ساعت چهار بعدازظهر و با حمایتهای شهردار محترم بم در حال برگزاری است، تا کنون پنج محفل خود را با حضور علاقه مندان به شعر و ادب و حکمت پشت سر گذاشته است. در ادامه خلاصه ای از داستان هایی که در جلسات فصل دوم خوانده شده است را به اختصار بیان خواهیم کرد.

داستان رستم و اسپندیار یکی از تلخ ترین داستان های شاهنامه است. تراژدی دردناکی که با مرور داستان های قبل و آگاهی از روند شکل گیری این رخداد می توان چرایی این تلخکامی را بر ایرانشهر بهتر درک کنیم.
محمد علی علومی در رابطه با تراژدی بیان می کند که زمانی تراژدی شکل می گیرد که دو نقش و شخصیت داستان مثبت باشند و در این داستان رخداد بین دو پهلوان ایرانی است که هر دو نقش مثبت و سودمندی برای ایران دارند. در حقیقت رویارویی این دو پهلوان ایرانی منفعت طلبی و قدرت خواهی شاهنشاه گشتاسپ است که ایران را درگیر می کند.
در فصل اول شاهنامه خوانی که در محل ارگ باستانی بم برگزار شد، پادشاهی لهراسپ و گشتاسپ و هفت خوان اسپندیار مرور شد. در آخر آن فصل، اسپندیار بعد از پیروزی بر هفت‌خوان و کشتن ارجاسب، به ایران بازگشته است و مثل دفعه های قبل، در دربار پادشاه نشانه ای از وعده گشتاسپ و تاج بخشی به اسپندیار نیست.
در جلسه اول فصل دوم شاهنامه خوانی که در تاریخ هفتم آذرماه هزار چهارصد و یک در محل فرهنگسرا برگزار شد
اسپندیار به صورت قهر نزد مادرش کتایون می رود و ضمن گلایه های تند قصد دارد که به زور شمشیر پادشاهی را تصاحب کرده و مادرش را بانوی ایران شهر کند. کتایون از این تصمیم پسر و شاهزاده ناراحت شده و ضمن اشاره به اسپندیار که تو صاحب سپاه و گنج کشوری و همچنین ولیعهد هستی و فقط تاج نداری و طبیعی است که بعد از پدر، شاه خود شمایی توصیه می کند از این تصمیم کوتاه بیاید. گرچه اسپندیار از این نصیحت خوشش نمی آید و حتی به مادرش توهین می‌کند اما تصمیم قبلی اش را عملی نمی کند و فقط دو روز و دو شب به محضر پدر نمی رود. گشتاسپ از حال و روز اسپندیار و تاج خواهی او باخبر شده و جاماسب وزیر پیشگو خودش را فرا می خواند و از او می خواهد سرنوشت اسپندیار را بازگو کند. و به گشتاسپ بگوید که آیا اسپندیار به پادشاهی می رسد یا مرگ او را خواهد گرفت؟ به مرگ طبیعی می رود یا به دست کسی کشته می شود ؟ جاماسب وقتی آینده اسپندیار را می بیند غمگین و برآشفته آرزوی مرگ می کند تا اینکه همچین خبری را بدهد و در نهایت به خواست و اصرار گشتاسپ اعلام می کند که مرگ اسپندیار در زابل به دست رستم است و فراری از این تقدیر و سرنوشت نیز نیست. گشتاسپ به ظاهر اندوهگین و آشفته می شود. اما…
در ادامه داستان، در تاریخ چهاردهم آذرماه ۱۴۰۱، شاهزاده و سپهسالار ایران، اسپندیار، بعد از دو روز قهرآمیز و غیبت از حضور در بارگاه گشتاسپ شاه و به دست آوردن آرامش نسبی به نزد پدر می رود. بعد از عرض ارادت و خاکساری به محضر شاه، این بار بر خلاف دفعه های قبل، اسپندیار داستان رشادت و دلاوری های خود را به وضوح بیان می کند و می‌گوید که چه رنج و خون دل ها خورده است. او به شاه گشتاسپ اشاره می کند که هر بار وعده تاج و تخت داده و هیچوقت به وعده خود عمل نکرده است. و وی از بابت این وعده ها و البته جنگاوری های زیادی که با این پاداش انجام داده است، پیش سپاه و لشکر خود شرمسار است و طعنه و کنایه هایشان آبرویش را در خطر قرار داده است. گشتاسپ با تعریف از شاهزاده جوان و بدون پرداختن به دغدغه های او، وارد برنامه جدید خود شده و موضوع رستم زال را پیش می کشد. او می گوید که رستم آن طور که شایسته است دِین خود را به دربار ادا نمی‌کند و حکمرانی خود را قدیمی‌تر از پادشاهی ما می‌داند. دستور می‌دهد که باید رستم، برادر، پسر و خاندانش را به اسارت پیش من آوری تا درس عبرتی باشد. اسپندیار از این تصمیم جدید گشتاسپ تعجب کرده و می گوید اگر جنگی باشد باید با بیرون مرزها و با چین و اعراب باشد. درضمن چرا جنگ با رستم؟ او که خود از این سرزمین است؟ از زمان قدیم امنیت کشور به دست رستم و خاندانش بوده، او تاجبخش شاهان است، در حال حاضر نیز که پیر و کهنسال است و مهم تر اینکه او عهد و منشور پادشاهی از کیخسرو دارد.گشتاسپ در جواب حرف های اسپندیار با منحرف کردن موضوع، به داستان کیکاووس می پردازد که چطور فریب دیو و شیطان را خورد و این سرزمین را به سمت نابودی کشاند. و می گوید که آیا منشور همچین پادشاه از خدای برگشته مورد تایید است؟ بنابراین به اسپندیار تکرار می کند که سلاح و گنج بردار و رستم و خاندان او را اسیر پیش من آور. باید یادآوری کرد که اصلا منشور پادشاهی رستم از کیخسرو بوده و ربطی به کی کاووس نداشته است. با این گفت و گو، اسپندیار، با هوش خود متوجه موضوع شده و به پدر می گوید که هدف تو رستم نیست و قصد داری پادشاهی را به من ندهی و مرا از سر راه برداری. من از خیر تاج و تخت گذشتم اما فرمان تو را گوش می سپارم‌. و بدون سپاه و لشکر رهسپار زابل می شوم. اگر تقدیر و مرگ من بر این باشد نیازی به سپاه هم نیست.
مادر اسپندیار، کتایون از این موضوع باخبر شده و آه‌کشان و دل نگران، در کنار پسرش خلاصه ای از رستم و رشادت هایش را بازگو می کند و می گوید ننگ بر چنین تاج و تختی باد. او سعی می کند با این صحبت ها اسپندیار را از رفتن منصرف کند. یا حداقل مانع از بردن کودکان به این کارزار شود، اما اسپندیار تصمیم خود را گرفته و قصد رفتن به زابل با فرزندان خود را دارد.
در داستان های قبلی صبر و آرامش را از اسپندیار به یاد داریم. اینکه بر خلاف شاهنشاه هیجان های خود را کنترل می کند و از دید سپاه و اطرافیان شایستگی بیشتری برای پادشاهی دارد. اما این بار چهره دیگری از اسپندیار را شاهدیم بطوریکه که بر مادر خود نیز خشمگین می شود. شاید سوال پیش بیایید که چرا اسپندیار با این هوشمندی و درایتی که دارد تن به خواسته های حتی اشتباه شاه می دهد. علومی جواب می دهد که اسپندیار شاهزاده برگزیده دین زرتشت است و جنگاوری های فراوانی برای اشاعه این آیین انجام داده است. طبق آیین وی اطاعت از فرمان شاه لازم است و روی برگردن از امر وی عقوبت دنیایی و اخروی دارد. بنابراین بارها شاهد بود با اینکه اسپندیار با نظر شاه گشتاسپ موافق نبوده و رضایت نداشته اما با همین دلیل فرمان وی را اطاعت کرده است. در ادامه داستان که در تاریخ بیست و یک آذرماه ۱۴۰۱ در محل فرهنگسرا خوانده شد.
اسپندیار راهی زابل می شود. در بین راه به دوراهی زابل و دز گنبدان (محل اسارت وی در زمان گذشته) می رسد. شتر جلودار کاروان بین این دو راهی می نشیند و حاضر به حرکت نیست. اسپندیار این حرکت را به بد شگونی می‌گذارد و دستور می دهد شتر را سر ببرند‌ تا از این فال بد رهایی یابند. کاروان تا نزدیک هیرمند می‌راند و همان جا خیمه گاهی برپا می شود‌. به رسم همیشگی بساط بزم و شادی برپا شده و در این حین اسپندیار اعلام می کند که می خواهد از فرمان پدر سرپیچی کرده و خود به سوی رستم نرود. تصمیم می‌گیرد که فرستاده ای راهی کند و موضوع در بند کردن رستم را به آرام ترین شکل به گوش رستم برساند. پشوتن، برادر و مشاور اسپندیار این تصمیم را تایید می کند. اسپندیار پسرش بهمن را برای این کار انتخاب می کند و به او توصیه می کند که بهترین جامه های خود را خسروی وار بر تن کرده و راهی این ماموریت مهم شده و با زبانی نرم و خوب پیغام را به رستم برساند.
اسپندیار قصد دارد به دور از جنگ و خونریزی این ماموریت خیلی مهم را به سرانجام برساند. بهمن را فرا میخواند و پیغام خود به رستم را بدین شرح به او می‌سپارد. «ضمن عرض ارادت و خاکساری خدمت پهلوانی که ایران از زمان پادشاهان قدیم به رشادت های او و خاندانش آباد و شاد و ایمن است، باید گفت که با به پادشاهی رسیدن لهراسب و بعد از او پسرش گشتاسپ، بهترین شاه زمان که ضمن رشادت های فراوان، با پذیرفتن دین بهی( زرتشتی) راه تازه ای برای ایران هموار ساخت شاهد بودیم که آنطور شایسته است رستم و خاندانش این پادشاه را تحویل نگرفته و بی محلی کردند. به همین خاطر دل پادشاه از این موضوع آزرده است و من که سربازی کوچک برای این پادشاهی هستم ماموریت یافته ام شما را بسته نزد پادشاه ببرم. گرچه من تلاش خود را برای منصرف کردن شاه از این تصمیم داشتم و جواب نداد اما قول میدهم که اگر این امر شاه را گردن نهی، پیش او واسطه شده و همه چیز را ختم به خیر کنم.»
بهمن با جلال و جبروت همراه با تعدادی از بزرگان، سوار بر اسب سیاه راهی این پیغامبری می شود. در راه با زال برخورد می کند و بدون شناخت او، ساده لوحانه و مغرورانه از رستم می پرسد و متوجه می شود در شکارگاه است. دعوت زال را برای استراحت نمی‌پذیرد و از او همراهی برای رفتن پیش رستم طلب می کند و با شیرخون به محل شکارگاه رستم می رود. از بالای کوه که رستم را می بیند، بزرگی و سترگی و نحوه غذا خوردن رستم (زدن گور خر بر تنه درخت و خوردن آن) او را دچار بهت و وحشت می کند که باز هم ساده‌لوحانه تصمیم می گیرد پنهانی، با انداختن سنگی از بالای کوه و کشتن رستم این جنگ و شکست احتمالی را به نفع پدر به پایان برساند. سنگ را رها کرده اما رستم دستان بدون توجه به فریادهای اطرافیان از جا تکان نخورده و با اشاره پا این سنگ را دور می کند. نقشه عملی نشده و بهمن پر از وحشت به کنار رستم می رود. رستم بعد از شناختن وی ضمن ابراز خوشحالی از دیدارش، وی را به استراحت و خوردن غذا دعوت می کند و دریافت پیام را به بعد از آن موکول می کند. گوری بریان جلوی بهمن و گوری جلوی رستم. رستم از کم خوری شاهزاده تعجب کرده و با شوخی و کنایه سعی در صمیمی کردن فضا دارد. بهمن جوان هم شیرین زبانی کرده و آماده گفتن پیام اسپندیار به رستم می شود.
در محفل چهارم شاهنامه خوانی که در تاریخ بیست و هشت آذرماه ۱۴۰۱ برگزار شد داستان به اینجا رسید که
بعد از صرف غذا، بهمن پیام اسپندیار را به رستم می دهد. رستم به بهمن اشاره می کند که خوب این پیام را شنیده است. رستم پیغام می دهد که در طول چندین سال، خدمتگزاری ایران و شاهان ایران را کرده و رنج ها برده است. او با حفظ آرامش و ضمن ابراز خرسندی از حضور و دیدار با شاهزاده ایران، او را به خانه خود دعوت می کند. رستم به اسپندیار اشاره می کند که پهلوان ایران است و حاضر است تا هر وقت که اسپندیار بخواهد از او و یارانش پذیرایی کند و گنج هایی که در طول سالیان بدست آورده در اختیار او قرار دهد. رستم ضمن حفظ بزرگی و غرور خود ابراز خاکساری کرده و سعی می کند مثل اسپندیار از در صلح موضوع را پیش ببرد. در نهایت نیز به اسپندیار پیغام می دهد که گناهی نکرده تا دست بسته راهی شود و هر وقت قصد رفتن پیش شاه گشتاسپ را داری عنان به عنان همراه تو خواهم آمد و اگر کوتاهی از من سر زده از محضر شاه عذرخواهی خواهم کرد. پیغام را به گوش بهمن می‌سپارد و به او می گوید که همراه تو برای دعوت از اسپندیار خواهم آمد.
بهمن راهی خیمه گاه پدر در آن سوی روی هیرمند می شود. رستم قبل از رفتن به سوی اسپندیار زواره برادر خود را را فرا می خواند و می گوید به زابل برگرد و به زال و رودابه بگو که کاخ را شاهانه آماده پذیرایی از شاهزاده ایران کنند. از طرفی به آنها یادآوری می‌کند که اگر اسپندیار از در صلح وارد نشد آمادگی جنگ را نیز داشته باشند. زواره به او اشاره می کند که بین دو فرد که کینه ای نیست جنگی رخ نخواهد داد. بهمن بنزد اسپندیار برمی گردد. پیغام دعوت را می‌رساند و می گوید که رستم آنسوی رود خود آمده است تا با اسپندیار صحبت کند. بهمن هیبت و بزرگی رستم را به پدر و اطرافیان بازگو می کند. اسپندیار برآشفته می شود و از فرستادن کودک و کم تجربه ای مثل بهمن برای این کار بزرگ خشمگین شده و به او کنایه می زند در عمرت پهلوان ندیدی که این طور مرعوب رستم شده ای و سپاه را ترسانده ای. و آرام در گوش پشوتن می گوید که رستم ادای جوان ها را در می آورد و انگار نه انگار کهنسال شده است. اما حرکت می کند و به سمت رستم در کنار رود هیرمند می رود. دیداری زیبا از رویارویی دو پهلوان ایرانی. رستم به محض دیدن اسپندیار از اسب پیاده شده و می گوید انتظار دیدار تو را می کشیده است. رستم اشاره می کند که با دیدن تو یاد سیاوش افتادم. وی همچنان به او می گوید که خوش بحال پدری که چون تو پسری دارد و خوش بحال کشوری که چون تو پادشاه.اسپندیار هم به رسم ادب از اسب پیاده شده و بیان می کند که تو مرا یاد زریر انداختی و خوش بحال پسری که پدرش تو باشی.
محمد علی علومی تاکید می کند که این دو پهلوان از عزیزترین افراد خود نام برده اند و احترام و عظمت دو طرف را خوب می شناسند. اما عواملی دیگر وجود دارد که مانع می شود که ایران برقرار باشد. در نهایت این گفت و گو عاطفی و مودبانه، رستم دعوت رسمی خود را اعلام می کند و اسپندیار پاسخ می دهد که شاه دستور داده که سریع برگردم و اگر دست بسته مرا همراهی کنی و به کاخ بیایی ضمن اینکه گناهی در دنیا و آخرت دامن مرا نمی گیرد، به محض پادشاه شدن، تو را گنج و شاهی بیشتری عطا می کنم.
اما این یک سناریو ساده لوحانه است و رستم، رستم است.

 

لینک کوتاه : https://toluearg.ir/?p=11811

ثبت دیدگاه

انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.