زینب ۱۰ ساله کلاس چهارم است. چشمهایش را که میدوزد توی چشمهایم یک جور سرگشتگی در آنها میبینم، در آن چشمان سیاه درشت. کنار خیابان سرش را گذاشته روی بقچه نانها. چند هفتهای بیشتر نیست برای نان فروشی میآید. برای همین خسته است و ناآشنا با محیط. دو دختر بزرگتر با آن چادرهایشان مدام در گوش هم حرف میزنند و میخندند. زینب گیج و متحیر نگاهشان میکند.
زینب در پشترود بم زندگی میکند. صبحها مدرسه میرود و بعد از ظهرها نان میفروشد، کاری که قرار است،حالا حالاها ادامه بدهد. مادر و پدرش هردو مریضند. گفتهاند باید کمک خرجشان باشد. همراه بمیمان توضیح میدهد، احتمالاً والدینش اعتیاد دارند. ماجرایی که اصلاً غریب نیست اینجا. زینب مدام نانها را توی بقچه سفید بالا و پایین میکند. میشماردشان. بارها و بارها انگار هر بار با شمردنشان آرزو میکند تعدادشان کمتر شده باشد، اما تعداد نانها زیاد است. آنقدر زیاد که بعید میدانم تا آخر شب همهشان به فروش برسد.
نانها را مادرش پخته در تنوری که درحیاط خانهشان دارند. از ساعت شش بعد از ظهر اینجاست. پخت نان یکی از کارهای اصلی زنان در پشترود بم است. تقریباً تمام اهالی بم این را میدانند. در اغلب خانهها تنوری هست و زنی که نانوایی میکند و دخترکان نانها را در میدانهای اصلی شهرمی فروشند. یاد نانوایی سه زن پشترودی میافتم. همانها که چند سال پیش دیده بودمشان و همه آرزویشان داشتن یک تنور مشعلی بود. امروز که به جستوجویشان آمدهام میگویند، نانواییشان به خاطر مشکلات زیاد تعطیل شده پس آنها به آرزویشان نرسیدهاند. زهرا و دو همکار دیگرش که سرپرستی خانوادهشان را پس از زلزله به عهده گرفته بودند این نانوایی را اداره میکردند.
برمیگردم پیش زینب که حالا مقنعه کج و کولهاش را روی سرش جابه جا میکند. هر نان را هزار تومان میفروشد. حالا که ساعت ۱۰ شب است. زینب توانسته دو هزار تومان کاسبی کند. دو نان. دو هزار تومان. ناراحت است و میگوید چون جمعه شب است آنقدر کم نان فروخته. فردا مجبور است، دوباره نانها را بیاورد و سعی کند بفروشدشان. نانهای بیات شده قیمت کمتری دارند، حدود
400 یا ۵۰۰ تومان. هرچند مشتری نانهای بیات شده کمتر هم هست: «نمیدانم رفتم خانه چه بگویم از عصر اینجا هستم و فقط دو تا فروختهام…. خوشمزهاند، تازهاند.» توی صدایش غم و غصه موج میزند.
فاطمه ۱۶ ساله است. چادر عربی سرش کرده. نخستین جملهای که بر زبان میآورد این است: «نگذاشتند مدرسه بروم. فقط تا سوم ابتدایی درس خواندم.» او هم میگوید مادرش نانها را پخته. سه خواهرو سه برادر دارد. آنها هم هیچکدام مدرسه نمیروند. همه در خانه هستند و مشغول یک کاری، مثل فاطمه. او تا همین چند وقت پیش میرفت خرماچینی الان هم نان میفروشد. در محله سید طاهرالدین زندگی میکنند.«به خدا تا شب ۵ هزار تومان هم در نمیآوریم. هیچکس نمیخرد.» نانها تنوری و تازهاند. نرم یک جوری که دوستداری تکه تکه بگذاری در دهانت و مزهاش کنی. اما بچهها شکایت میکنند، مشتری ندارند.«اصلاً این کار را دوست ندارم اینکه این جوری هر شب کنار خیابان باشم. دوست دارم توی یک اداره کار کنم اما میگویند نمیشود، شما سواد ندارید. درس را دوست داشتم، خیلی. شاید من هم میرفتم توی یک اداره کار میکردم.» پدر فاطمه معتاد است و ناراحتی قلبی هم دارد و برای همین هم خرج خانه با بچههاست.
مطهره ۱۵ ساله هم درست وضعیت فاطمه را دارد و تا سوم ابتدایی درس خوانده: «خیلی دوست داشتم، مدرسه بروم. با هم میرفتیم. اما نشد دیگر.» دخترها توی گوش هم حرف میزنند و میخندند. شاید درباره خاطرات روزهای مدرسه شان. همسایهاند وخانه هایشان نزدیک به هم.ساعت یازده و نیم شب است. دخترها کنار بقچههای پر از نانشان ولو شدهاند و زل زدهاند به پیچ میدان. منتظر پدر فاطمه هستند که بیاید دنبالشان و برگردند خانه. میگویند این لحظههای آخر شب خیلی دیر میگذرد، دوست دارند زودتر برگردند خانه. فردا هم روز دیگری است./ روزنامه ایران