رعنا بغلم میکند، هنوز به یادم میآورد. از دیدارهامان در بیمارستان تا آخرین بار در خانهشان در تهران. همان خانهای که هیچ کدام دل خوشی از آن نداریم…
سمیه قربانی اسیدپاشی بود. زن جوانی که به همراه دختر سه سالهاش رعنا، ۶ سال پیش قربانی اسیدپاشی شوهرش شد. سمیه مادر رعنا ۳ سال پیش به خاطر گسترش عفونت ریه ناشی از اسیدپاشی درگذشت. ۴ سال سخت را تاب آورد و در نهایت بیتاب شد و تسلیم آن همه درد و رنج. رعنا ماند با یک چشمی که نداشت و سر و صورتی که اسید بر آنها آثاری پاک نشدنی گذاشته. رعنا قد کشیده، نازنین بزرگ شده. نگاهشان میکنم به قد و بالایشان، به آن همه متانت در حرف زدن، راه رفتن و دویدنشان.
جاده نرماشیر به همتآباد را طی میکنیم. چشمم به تابلوهای روی جاده است؛ بم- زاهدان. سمیه چند بار این مسیر طولانی را طی کرده بود؟ چند ساعت در جادهها بود تا خودش و رعنایش به بیمارستان برسند. کرمان، تهران و مسافرخانههای ناصرخسرو چند بار میزبانشان بودند. همان وقت که هیچ کس را در تهران نمیشناخت.
چند دقیقهای مانده به روستایشان برسم. قلبم در سینه میکوبد. رعنا را که ببینم چه بگویم؟ رعنای بیسمیه را … از دلتنگیاش برای مادرش بپرسم یا نه؟ نه بهتر است هیچ چیز نگویم.
زنگ آخر است. بچهها توی حیاط مدرسه بازی میکنند. رعنا، رعنای عزیز که در آغوشم میکشد آرام میگیرم: «بیا مدرسهمان را ببین، کلاسمان را!» دستش را میگذارد توی دستم. شیارهای سوخته دستش توی دستم جا خوش میکند. رعنا کلاس سوم است. نازنین کلاس پنجم. کلاه سیاهش را یک جوری روی چشم و صورت سوختهاش میکشد که کمتر جلب توجه کند. با آن چشم زیبای سیاه، زل میزند توی صورتت. کنار یلدا مینشیند، دوست صمیمیاش. نازنین رو به رویش است. جای معلم را میگیرم. زنگ آخر است. بچهها با هیجان شعرهایی را که بلدند برایم میخوانند، با هم دست میزنیم و میخندیم. رعنا میخواند: « کودکی با کاغذ قایقی کوچک ساخت، قایقش را لب رود برد و در آب انداخت/ رود آن قایق را برد تا جایی دور/ کودکی نیز آنجا داشت میکرد عبور/ ناگهان قایق را بر لب ساحل دید/ ناگهان بر لب او گل شادی رویید/ لحظهای قایق را با تعجب نگریست/ گفت پس با من هم یک نفر همبازیست.»
همه بچهها از وضعیت درسی رعنا تعریف میکنند، اینکه شاگرد اول است. اینکه ریاضی و قرآنش از همه بهتر است. اینکه رعنا و عارف توی مدرسه از همه زرنگتر و باهوشترند. درس نازنین به اندازه رعنا خوب نیست. رعنا و نازنین هر دو ریاضی و قرآن را بیشتر از بقیه درسها دوست دارند. میگویند همت آباد فقط دبستان دارد، راهنمایی باید بروند نظام شهر یا بم.
با دیدن رعنا باز به سه سال پیش برمیگردم. همان روزی که سمیه را برای آخرین بار دیدم. تازه به تهران آمده بودند. روز اسباب کشی بود، خانه اجارهای و قدیمی در خیابان آزادی با آن مبلهای بنفش، انتخاب رعنا. رفته بودیم، مثلاً کمکش. سمیه اما بیشتر کارها را خودش میکرد. مدام راه میرفت و وسایل را این ور و آن ور میکرد. جلوی ما دیگر آن روسری را روی صورت سوختهاش نمیکشید. همان روسری که در سالهای آخر مدام روی صورت خودش و گاه رعنا میکشید. میگفت خسته شده از نگاههای خیره و کنجکاو مردم. از سؤالهایشان، از دلسوزی و ترحمشان. خوشحال بود که اینجا در تهران درمان رعنا را راحتتر میتواند دنبال کند. خیلی نگران خودش نبود. بیشتر از رعنا میگفت و البته نازنین که مانده بود درهمت آباد. رعنا و سمیه دلتنگش بودند ولی کاری نمیشد کرد، نازنین مدرسه میرفت.
معلم بچهها از وضعیت رعنا و نازنین بیشتر برایم میگوید: «رعنا وضعیت روحیاش عالی است. درسش هم خوب است. به نظر من ضربه اصلی را نازنین خورده. همه توجهها به رعنا بوده و نازنین گوشهگیر و تنها شده. داستان مادرشان را میدانم خیلی دردناک است. اما من بیشتر ناراحت نازنینم. خیلی افسرده است با اینکه از نظر هوشی خیلی خوب است، به درس علاقه ندارد. شاید مشاوره روحی برایش مؤثر باشد. این دختر بزرگتر بوده و رنج خواهر و مادرش را از نزدیک دیده. ظاهر رعنا هم دیگر برای همه عادی شده. شاید روزهای اول کمی حواسها را پرت خودش میکرد اما الان همه دوستش دارند.»
خانه رعنا و نازنین درست روبروی مدرسهشان است، مدرسه سعادت آبادی. رعنا دستم را محکم گرفته توی دستهایش: «امشب باید بمونی پیشمون.» نازنین از کیفش عینک دور مشکی قشنگی درآورده و به چشم زده.
– نازنین عینکی شدی؟
– عینک سمیه است، یادگار مامانم. از مدرسه که میآیم بیرون میزنم که نشکنه.
حیاط خانه پر است از درختان نخل. جایی که نازنین و رعنا در آن قد میکشند، زیباست. رعنا و نازنین ظریف و شکننده. ناهار میهمان خانه مادربزرگشان هستیم. رعنا تیز و زرنگ از درخت نخل بالا میرود و با یک ظرف پر از خرمای تازه برمیگردد پیشمان.
مادربزرگ رعنا به پیشوازمان میآید. رضا مهری پدر بزرگ رعنا و نازنین هنوز به خانه نیامده. در اتاقشان لوازم التحریرهای جدید را بالا و پایین میکنند از توی تخم مرغ شانسی اسباب بازی بیرون میکشند. نازنین رو به رعنا میگوید من از تو خوششانسترم دو تا جایزه داشتم. رعنا شانه بالا میاندازد: «خب چکار کنم که خوش شانستری…»
دفتر نقاشی رعنا را ورق میزنم. در همه صفحات دفترش تصویر یک دختر را میبینم؛ نازنین. عاشق نازنین خواهرش است. با همان لحن بچگانه و شیرینش میگوید توی دنیا از همه بیشتر دوستش دارد؛ حتی از یلدا.
از اتاق کوچک رعنا و نازنین در همتآباد بم به اتاق آن بیمارستان لعنتی میروم. آن اتاق تاریک با پنجرههای بسته. پرده را کناری میزنم، پرتو نور وارد اتاق میشود. سمیه نور را که تشخیص میدهد هراسان میگوید: «لطفاً پرده را کنار نزن.» لحنش عصبی و آمرانه است. اشک توی چشمانش حلقه بسته. رعنا قرار است برای پنجاهمین بار جراحی شود. دکترها در خونش عفونت دیدهاند. نگران است. میگوید خودم مهم نیستم، سرنوشت رعنا مهم است و نازنین. آه که چند ماه است نازنین را ندیده، بچه از بس تنها مانده دق کرده. میگوید اسید اسلحه بیصدا شده و مطمئنم در آینده زنهای دیگری را هم نشانه میگیرد… من و رعنا فقط نیستیم.
رعنا صدایم میزند:«دلت میخواد باغمون رو ببینی؟»
معلوم است که دلم میخواهد. با نازنین و رعنا در کوچه باغهای روستا همراه میشوم. کوچه باغهای پیچ در پیچ با آن پرچینهای گلی. سمیه چند بار با بچهها این راه را رفته؟ یادم میآید میگفت بعد از اسیدپاشی دلش نمیخواهد از در خانه بیرون بیاید که از نگاههای خیره مردم روستای خودش هم خسته بود و اینکه او و رعنا را با انگشت نشان بدهند. بچهها میخواهند باغ نخل پدر بزرگشان را نشانم بدهند. همان باغی که به نظرشان بهترین باغ روستاست. قشنگترینشان، مثل بهشت و…
«خرماها اول گرد، کوچولو و سبزند. بعد بزرگ میشوند و قرمز. بعد خرما میشوند. بعضی قرمزها خراب میشوند، چون چیل میشوند، یعنی خوب بو ندادنشان.» رعنا با هیجان این حرفها را برایم میزند و نخلها را نشانم میدهد. هر دو از آرزوهایشان حرف میزنند. اینکه رعنا دوست دارد دکتر شود و نازنین پلیس. هر دو میدوند سمت درخت انار که در گوشهای از نخلستان برای خودش جا باز کرده. دو انار کوچک سبز رنگ میچینند و به دستم میدهند: «نرسیده ولی قشنگه…» با بچهها قرار خرید فردا را میگذاریم. میخواهیم به بم برویم هم برای گردش و هم خرید. رعنا به صورتم نگاه میکند: «میشه پیتزا هم بخوریم، آخه نازنین خیلی دوست داره؟» نازنین دختر رؤیاهای رعنا، آن طور که دست هم را میگیرند، آن طور که هوای یکدیگر را دارند…
سر سفره نشستهایم. پدر بزرگ رعنا، رضا مهری از عباس و خانوادهاش برایم میگوید، اسیدپاش و قاتل دخترش، اینکه این هفته قرار است برای آخرین بار محاکمه شود و اینکه او و خانوادهاش هیچ وقت از این کار پشیمان نشدند که هیچ وقت حتی یک عذرخواهی ساده نکردند. میترسد آزادش کنند. به دخترها نگاه میکند: «این دو تا زندگی من هستند، نمیدانید چقدر از پدرشان بدشان میآید. نمیدانی چقدر دلشان میخواهد اعدام شود. اصلاً منتظرند…» به چهره معصوم دخترها نگاه میکنم به آن همه لطافتشان اینکه آرزوی مرگ پدر را میکنند، آرزوی مرگ اسیدپاشی که زندگی مادرشان را گرفت و سلامت رعنا را … قلبم میلرزد، دردناک است.
پدر بزرگ با آن لهجه غلیظ ادامه میدهد: «نمیدانی چقدر آدم ترسناکی است. گفته اگر آزاد بشوم این بار همه را میکشم. آنها خانهشان برا (براوات) بود. میخواستند این برنامه را، این بلا را سر سمیه بیاورند، هفت هشت روز آمدند اینجا با همدستی برادرش. نمیگذاشت آب خوش از گلوی دخترم پایین برود. دزدی میکرد، همه کار میکرد که سمیه گفت میخواهد جدا شود، که این بلا را سرش آورد. با سطل، اسید پاشید روی زن و بچه خودش.»
مادربزرگ با علاقه خورش قیمه را میگذارد جلوی بچهها. کم غذا میخورند. میگوید: «این روزها بیشتر برای دوا و درمان رعنا را میبرند کرمان. نیمی از سرش هنوز مو ندارد. درست است که به کلاهش عادت کرده اما بزرگ که بشود حتماً از ما میپرسد چرا من را خوب نکردید. کاش خوب شود و موهایش دربیاید.»
بچهها حاضر شدهاند، برویم بم. ذوق زدهاند. نازنین لاک ناخنهایش را نشانم میدهد. لاک بخریم، ساعت و… لاک قرمز به ناخنهایش زده. صورتی بخریم. رعنا میگوید نه مغازه لوازم آرایشی نرویم. راضی میشود. رعنا لاک آبی دوست دارد، نازنین صورتی.
توی مغازه اصرار میکنم تل بخرند. نازنین با صدای آرام توی گوشم میگوید آخه رعنا که مو نداره… بدنم خیس عرق میشود. رعنا دوباره یادم میاندازد بعد از قلعه شادی پیتزا میخوریم؟ آخه نازنین…
در راه برگشت به خانه هستیم. نازنین توی ماشین خواب رفته. رعنا غرمیزند: «گرفته خوابیده، انگار چند روزه نخوابیده که این جوری غش کرده.» خودش صاف و محکم نشسته. به جاده چشم دوخته. چند دقیقهای در جاده تاریک پیش میرویم. رو به ما میگوید: «اینجا باید صلوات بفرستید، بهشت زهراست. سمیه مامانم اینجا دفن است.» میدانم، روز قبل بر سر مزارش رفتهام. رو به تاریکی وهمناک قبرستان نگاهی میاندازم. تا چند دقیقه دیگر بچهها میروند. توی دلم با سمیه حرف میزنم، نازنین و رعنا با من هستند. رعنا قد کشیده، نازنین خانمی شده برای خودش…
نیم نگاه
در راه برگشت به خانه هستیم. نازنین توی ماشین خواب رفته. رعنا غرمیزند: «گرفته خوابیده، انگار چند روزه نخوابیده که این جوری غش کرده.» خودش صاف و محکم نشسته. به جاده چشم دوخته. چند دقیقهای در جاده تاریک پیش میرویم. رو به ما میگوید: «اینجا باید صلوات بفرستید، بهشت زهراست. سمیه مامانم اینجا دفن است.» میدانم، روز قبل بر سر مزارش رفتهام. رو به تاریکی وهمناک قبرستان نگاهی میاندازم.توی دلم با سمیه حرف میزنم، نازنین و رعنا با من هستند. رعنا قد کشیده، نازنین خانمی شده برای خودش…
سمیه قربانی اسید پاشی بود. زن جوانی که به همراه دختر سه سالهاش رعنا، ۶ سال پیش قربانی اسید پاشی شوهرش شد. سمیه مادر رعنا ۳ سال پیش به خاطر گسترش عفونت ریه ناشی از اسید پاشی درگذشت. ۴ سال سخت را تاب آورد و در نهایت بیتاب شد و تسلیم آن همه درد و رنج. رعنا ماند با یک چشمی که نداشت و سر و صورتی که اسید بر آنها آثاری پاک نشدنی گذاشته. رعنا قد کشیده، نازنین بزرگ شده. نگاهشان میکنم به قد و بالایشان، به آن همه متانت در حرف زدن./
ترانه بنی یعقوب – روزنامه ایران