زهرا کلاس اول ابتدایی است. او هر روز به این آلونک پناه میبرد، مشقهایش را مینویسد و بیشتر اوقات روزش را آنجا سپری میکند. آن طرفتر مادر، پدر و برادر ۱۱ سالهاش مواد مصرف میکنند. مددکارها کمک کردهاند و برایش این اتاقک را ساختهاند تا لااقل او گرفتار نشود. آن طور که علیرضا در سن ۱۱ سالگی معتاد به هروئین شده. بارها ترکش دادهاند، اما باز میرود سراغش. آخر چه انتظاری میتوان داشت از یک کودک ۱۱ ساله که دائم در معرض دود و دم است… هروئین، شیشه.
در حلبی آباد یا زمینهای قشمی بم هستم. منطقهای حاشیهای در شمال شرقی این شهر. مهمترین مشکل اهالیاش اعتیاد است. اینجا نه فقط زنان و مردان بلکه کودکان هم درگیر اعتیاد هستند.
زهرا کتابهایش را از توی کیف صورتیاش بیرون میآورد و روی زمین میچیند. روی سقف آلونکش چند قالیچه گذاشتهاند تا باد نبردش. باد میوزد و زهرا بیتوجه به باد و خاک همچنان سرش توی کتاب و دفتر است. امروز دال را یاد گرفته. دفتر مشقش را نشانم میدهد. داس، دارا و… را بارها و بارها مینویسد.
علیرضا هم از راه میرسد. به زهرا و اتاقکش نگاهی میاندازد و بهسمت خانه میدود. خانهشان سرویس بهداشتی ندارد و اطراف خانه کپری، بوی شدید ادرار به مشام میخورد. تکههای مدفوع جا به جا روی زمین دیده میشود. همراهمان که عضو داوطلب یکی از انجمنهای محلی بم است، سعی میکند با یک کارتن روی آنها را بپوشاند. میگوید سرویس بهداشتی نباشد همین میشود نه؟ هر جا ممکن باشد رفع حاجت میکنند.علیرضا یک بسته در دست دارد و چنان با عجله وارد خانه میشود که فرصتی برای پرسیدن یکی دو سؤال نمییابم. شنیدهام به هروئین معتاد است و فکر میکنم میدود تا هر چه زودتر مواد بزند. به داخل خانه سرک میکشم. خانهای درهم و برهم که در میانهاش پارچهای آبی رنگ کشیدهاند. برای جدا کردن فضایهای داخلی یا زیباتر شدن؟ نمیدانم. علیرضا بسته را با ذوق و شوق باز میکند. یک جور بازی فکری است که بهخاطر ریاضی خوبش جایزه گرفته. او ۱۱ ساله، معتاد به هروئین و بهترین شاگرد مدرسه در درس ریاضی است. یکی از تفریحاتش این است که روی زمین با گچ، تمرین حل کند.
مادر علیرضا با چند آجر در دست، از راه میرسد. تکدیگری میکند و لابه لای زبالهها میگردد تا پول مواد خودش، پسرش و شوهرش را جفت و جور کند.
همین طور که آجرها را دور خانه میچیند میگوید: «آبروم رفته با این خانه و زندگیام. در و دیوار ندارد، خانهمان. اینها رو آوردم یک کم سرو سامان بدم به اینجا. شوهرم محمد از وقتی شیشه میزنه، خشونت میکنه. میگم تو که قبلاً با محبت بودی؟ بچهها رو کتک میزنه، من رو کتک میزنه.»
به گفته اهالی، زمینهای قشمی یا حلبی آباد، بزرگترین حاشیه شهر بم است. این زمینها متعلق به آقای قشمی- از افراد متمول شهر بم با کاربری زراعی و باغی- بوده و آن طور که محلیها میگویند در محدوده میراث فرهنگی بم و روی گسل زلزله قرار گرفته است. ساکنان اصلی این منطقه حاشیهای، کسانی هستند که پس از زلزله بم و به امید گرفتن امکانات و دریافت کمکهای مردمی پس از زلزله به بم آمدند و در اردوگاهها و کانکسها مستقر شدند. این جمعیت بعدها زمینهای قشمی را که توسط وراث آقای قشمی به قیمت خیلی ارزان فروخته میشد، خریدند و زندگی در حلبیآباد بم را آغاز کردند. این روزها در این محله حدود ۵۰۰ خانوار زندگی میکنند که بهدلیل نزدیکی آن به ارگ بم، سازمان جهانی یونسکو، بارها مسئولان ایرانی را تهدید به خارج کردن ارگ از فهرست جهانی کرده است.
ساعت مدرسه تمام شده و بچهها کم کم از راه میرسند. محمدرضا، علی، محسن، فاطمه، نازنین و… اغلب در خانه غذایی میخورند، مشقهایشان را مینویسند و راهی زبالهگردی و سرک کشیدن به سطلهای زباله میشوند. خیلیهایشان بعد از پایان کار پول مواد مخدر پدر و مادرهاشان را هم جور میکنند. موادی که معمولاً بخشی از آن هم نصیب خودشان میشود. مددکار همراه ما میگوید: «اعتیاد برای بچههای این منطقه و خیلی از نقاط بم یک مسأله عادی شده، واقعاً دردناک است. وقتی از بچهها میخواهیم یک نمایش اجرا کنند، سریع بازی منقل و وافور راه میاندازند. از بس که چشمشان عادت کرده و همه چیز اعتیاد و مصرف مواد مخدر برایشان عادی و جزئی از زندگی شده. برای همین خیلی راحت معتاد میشوند، چون اصولاً آن را مسأله زشتی نمیدانند.»
مرتضی ۶۰ ساله از راه میرسد: «ما بدبختیم، حیرانیم. ۱۲ سال است اینجا زندگی میکنیم؛ نه آب بهداشتی داریم نه چیزی. به خدا همه ما مریضیم.همه ما را فراموش کردهاند، حیرانیم، حیران…» او هم مثل اغلب اهالی اینجا اعتیاد دارد.
مرتضی دو سال بعد از زلزله به بم آمده و ساکن محله قشمی شده. ۱۰فرزند دارد. خانهاش نه دری دارد نه پیکری؛ دو شبهه اتاق تو در تو.
یک انباری در مرکز کپرها میبینم. بر خلاف خانهها که بدون در و پیکرند، این اتاق کوچک قفل دارد. روی زمین سرنگ، وافور و انواع ابزار استفاده از مواد مخدر ریخته است. شیرهکش خانه است. میگویند شبها مردان و کودکان همین جا مواد مصرف میکنند.
منیره ۲۶ ساله داستان پردردی دارد. مرتب لباس پوشیده و صورتش آرایش ملایمی دارد. با این همه وقتی حرف میزند، خیلی زود میفهمی اعتیاد دارد. مقابل خانه کپریاش پتویی آویزان کرده. چند بلوک سیمانی مقابل خانه هم نقش پله را دارند. کنار زدن پتو و گذشتن از بلوکها و خرت و پرتهای جلوی در چندان ساده نیست.۱۲ سال است ازدواج کرده. به قول خودش وقتی سن بچهاش بوده.
خانهاش را نشانم میدهد. مددکار همراهمان برایم توضیح میدهد که خوش سلیقهترین زن در این محدوده اوست. هم خودش همیشه تمیز است و هم خانه و زندگیاش مثل گل میماند. سعی کرده از دو اتاق کپرش خانه بسازد. یک گوشه اتاق درهمش، حیاط ساخته و طرف دیگر همین حیاط کوچک حمام درست کرده. روی چارچوب اتاق اصلی هم به جای در، پارچهای وصل کرده. روی یخچال هم جملات جورواجوری نوشته و اینطوری زینتش داده.
توی چشمهایم زل میزند: «فکر نکنی شوهرم مصرف میکنه، من مصرف میکنم. من معتادم. با حرف زدن بچهام شروع شد. الان محمدم ۱۲ساله است. بعد از زلزله بود. وقتی مادرم و دو تا برادرم رو کشتند. آوازه قطب آباد رو که شنیدی؟ اونجا کشته شدند.»
زن از یک دعوای طایفهای که مربوط به سالها پیش است حرف میزند. دعوایی که زندگی او را هم به آتش کشید: «برادرها و مادرم رو شوهرم شست و کفن کرد. موقع توی خاک گذاشتنشون بیهوش شدم. سه روز بعد به هوش آمدم. شش ماه حافظهام رو از دست دادم. دکتر هم بردند فایده نداشت. بعد اعتیادم روشروع کردم. تا یک سال و نیم به بچهام نگاه
نمیکردم.»
روی المنت برای تنها پسرش خورش سیب و گوجه میپزد. پسرک رفته
زباله گردی. سر راهش مواد میخرد و میآید خانه.
– منیره چه زمانهایی تریاک میکشی؟
– صبح، ظهر و شب.
– چقدر میکشی؟
– روزی نیم مثقال.
– پولش رو را از کجا میاری؟
– خدا میرسونه
– چند میخری؟
– ۵ هزار تومن.
بعد برایم میگوید که محمد پسر ۱۲سالهاش قوطی جمع میکند و سر راه برایش تریاک میخرد. پول تریاک و نان شب را پسرش در میآورد.
– از کجا تریاک میخره؟
– همین جا سر کوچه
– نمیترسی بچه معتاد بشه؟
– نه نمیشه. پسر خوبییه بچهام. نباشه من میمیرم. آنقدر پسر خوبییه همه تکلیفاش رو مینویسه.
– شوهر زن از دندان درد شدید به خودش میپیچد. دیسک کمر دارد و افتاده گوشه خانه. زن با لهجه غلیظ کرمانیاش میگوید: «شوهرم قادر به کار سنگین نیست، کار سبک باشه میتونه. دوست دارم ترک کنم، اما توی خانه هیچکس جز شوهرم نمیتونه ترکم بده. هیچکس دردمو نمیفهمه. فقط یک مشت قرص به آدم میدن.» همراهمان به زن میگوید ممکن است توی خانه تشنج کنی حداقل بیرون، دکتر بالای سرت هست. منیره جواب میدهد:
«نه. دردم رو فقط شوهرم میفهمه، هیچکس نمیفهه.» مرد توضیح میدهد که حتی سیگار هم نمیکشد و تا حالا لب به مواد مخدر نزده و زنش هم از بدبختی و مصیبت افتاده توی مواد.
توی کیفم برای دندان درد مرد، دنبال مسکن میگردم. زن قسمم میدهد اگر بیشتر مسکن دارم به شوهرش بدهم. باد حالا با شدت بیشتری میوزد، طوری که دهانم پر از خاک میشود. زنها دورهمان کردهاند. اصرار دارند اسمشان را بنویسم تا اگر قرار بود کمکی بشود، یک وقت آنها جا نمانند. مطهره شش فرزندش را نشانم میدهد. آسمان و امید را که میگوید سوء تغذیه دارند و از سن و سال واقعیشان خیلی کوچکتر به نظر میآیند. امید پابرهنه است و آسمان در آغوش مادرش نحیف و ترسیده به نظر میآید: «خانم تو رو خدا به فکر ما نیستید به فکر اینها باشید. اسم ما رو بنویسید. یادتان نرود.» اسمشان را مینویسم؛ آسمان و امید.
نیم نگاه
خانهشان سرویس بهداشتی ندارد وبوی شدید ادرار به مشام میخورد. تکههای مدفوع جا به جا روی زمین دیده میشود. علیرضا یک بسته در دست دارد و چنان با عجله وارد خانه میشود که فرصتی برای پرسیدن یکی دو سؤال نمییابم. بسته را با ذوق و شوق باز میکند. یک جور بازی فکری است که به خاطر ریاضی خوبش جایزه گرفته. او ۱۱ساله، معتاد به هروئین و بهترین شاگرد مدرسه در درس ریاضی است.
منیره توی چشمهایم زل میزند: «فکر نکنی شوهرم مصرف میکنه، من مصرف میکنم. من معتادم. با حرف زدن بچهام شروع شد. الان محمدم ۱۲ساله است. بعد از زلزله بود. وقتی مادرم و دو تا برادرم رو کشتند. آوازه قطبآباد رو که شنیدی؟ اونجا کشته شدند.» محمد پسر ۱۲سالهاش قوطی جمع میکند و سر راه برایش تریاک میخرد.
روزنامه ایران – ترانه بنی یعقوب