رفتگان بیبرگشت شاید مناسبترین عنوان برای زهرا و مادرش باشد. وقتی که شب هفدهم دی سال گذشته تصمیم گرفتند برای شرکت در مراسم تشییع پیکر سردار سلیمانی از بم عازم کرمان شوند؛ آقای تیرگر پدر خانواده و امیرعلی و امیرحسین و مادربزرگ فکرش را هم نمیکردند که باید بدون مادر و دختر نه ساله خانواده به بم برگردند.
حدود یک سال از حادثه کرمان گذشته و برای دیدار و گفتوگو با خانواده دو شهیده این حادثه یعنی خانم الهام پیپر و دخترش زهرا تیرگر به منزل پدری مرحومه پیپر رفتم. آقای رضا تیرگر داماد این خانواده و از فرهنگیان بم است که خودش میگوید از سال گذشته تاکنون با همراه دو پسرش امیرعلی و امیرحسین بیشتر در این خانه و در کنار پدر و مادر همسرش ساکن بودهاند. در خانه، او بود و پسرش امیرعلی و مادر و پدر همسرش و امیرحسین پسر بزرگتر آقای تیرگر که کلاس یازدهم است نیز بعد از مدتی به خانه آمد.
سوز سرد دی ماهی بم میوزید. وارد خانه شدم و در گوشهای از پذیرایی خانه کنار بخاری نشستم. فاتحهای میخوانم و مجددا سلام علیکی با میزبان میکنم. در گوشه روبرو محلی است که با عکسهای امام و رهبری و حاج قاسم و زهرا و مادرش پر شده است. امیرعلی و امیرحسین و پدر و پدربزرگشان دو طرف عکسهای مادر و دختر مینشینند. مادربزرگ خانواده یعنی مادر شهیده الهام پیپر هم در آشپزخانه نشسته است. این را وقتی فهمیدم که با هر بار گریه و زاری آقای پیپر و آقای تیرگر صدای گریه مادر هم از آنجا شنیده میشد.
ناله و گریههای خانواده در هر بار روایت کردن قصه رفتگان بیبرگشت توسط آقای تیرگر، آنقدر جانسوز و جانکاه هست که انگار حادثه برای آنها هنوز تازگی دارد و داغی که بر جگرش نشسته مرهمی نیافته است. روایت آن حادثه ناگوار از زبان شاهدان عینی، هر کسی را تحت تاثیر قرار میدهد.
آقای تیرگر تابلوی کوچکی را نشانم میدهد که درون آن دلنوشتهای از زهرا دخترش خطاب به سردار سلیمانی است وقتی که خبر شهادت ایشان را شنیده بود. «به نام خدا. موضوع: دلنوشته. زهرا تیرگر … سلام ای حاج قاسم. من آرزو داشتم شما را از نزدیک ببینم ولی حیف نشد و شما به شهادت رسیدی. ای حاج قاسم من انتقام شما را از دشمنان میگیرم. ای حاج قاسم من از به شهادت رسیدنت خیلی غمگین هستم. ما در مدرسه برای شما مراسم عزا گرفتیم. حاج قاسم همه از رفتنت ناراحت هستند. پایان دلنوشته. ۱۴/۱۰/۱۳۹۸٫ »
آقای تیرگر میگوید: «یک سال سخت بر ما گذشت. زهرا تنها دخترم نه سال داشت و دانشآموز مدرسه شکوفههای رشد بود. همسرم هم لیسانس روانشناسی و خانهدار بود. فرزندانمان را با سختی به اینجا رساندیم و روی تربیت آنها حساس بودیم. انس آنها با مسایل مذهبی مثالزدنی بود. همسرم نیمی از قرآن و دخترم جز سیام را حفظ بود. از همان اوایلی که مهدیه صاحب الزمان (عج) در نزدیکی خانهمان در حال احداث بود همسرم یکی از خادمان افتخاری مهدیه بود و الهام و زهرا در مراسم مهدیه از مهمانان پذیرایی میکردند. مادر چای پخش میکرد و دختر هم به همراهش قند را (بغض و گریه آقای تیرگر و مادر و پدر همسرش بلند میشود.)»
صبح جمع سیزدهم دی سال گذشته حوالی ساعت هفت صبح امیرعلی پدرش را بیدار میکند و خبر ناگوار ترور حاج قاسم را به او میدهد. دقایقی بعد زهرا و مادرش هم که به دعای ندبه مهدیه رفته بودند برمیگردند. آنها هم خبر را در مهدیه دریافت کرده بودند و همسر آقای تیرگر به او می گوید که امروز مردم در مهدیه پس از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم، بینهایت برای او گریستند. از این روز به بعد دیگر خندهای بر لب این خانواده نیامد و آنها همچون خیل عظیمی از مردم استان و دیگر نقاط کشور برای تسلی دل خود تصمیم گرفتند در مراسم تشییع پیکر حاج قاسم و شهید جعفری در کرمان شرکت کنند. پس از شرکت در مراسم عزاداری حاج قاسم در میدان امام خمینی (ره) بم در صبح روز دوشنبه، سهشنبه شب آقای تیرگر، همسر و دخترش و دو پسرش به اتفاق مادربزرگ خانواده به سمت کرمان حرکت میکنند تا صبح زود چهارشنبه هجدهم دی و همزمان با آغاز مراسم تشییع در کرمان باشند.
آقای تیرگر میگوید: «شب را در منزل برادر همسرم خوابیدیم. قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم و متوجه شدم زهرای من به اتفاق مادر و مادربزرگ و زن داییاش اول وقت بیدار شده و نماز خوانده و صبحانه هم خورده بود و در حال رفتن بود. به خانمم گفتم خیلی زود است، گفت باید برویم تا از اول مراسم در میدان آزادی حضور داشته باشیم. خانه در میدان رسالت بود و آنها باید تا میدان آزادی پیاده میرفتند. لحظه رفتن دخترم کفشهایش را پوشید. چادرش را هم پوشیده بود و شوقی در نگاهش پیدا بود. به دخترم گفتم بابا زهرا مواظب خودت باش گفت چشم بابا (گریه و زاری اهالی خانه)… ببینید آقا مرگ حق است اما چگونه مردن مهم است. خداوند اجر شهادت را به هر کسی نمیدهد. این ۶۱ نفری که طبق آمار رسمی در حادثه کرمان به شهادت رسیدند همگی از انسانهای فوقالعاده و پاک بودند. ما با خانواده بسیاری از آنها هنوز هم ارتباط داریم.»
ساعتی بعد آقای تیرگر و برادر همسرش و امیرحسین هم روانه میدان آزادی میشوند. امیرعلی در خانه میماند. در طول مسیر با همسرش تماس میگیرد و جویای احوال همدیگر میشوند و به آنها توصیه میکند که مواظب خودشان باشند. هنگامی که به میدان آزادی رسیدند سردار سلامی در حال سخنرانی بود و پس از پایان سخنرانی مراسم تشییع حوالی ساعت ۹ آغاز شد. تخمین زده شده بیش از سه میلیون نفر برای تشییع سردار دلها به کرمان آمدهاند. طبق برنامه ریزی صورت گرفته توسط ستاد برگزاری مراسم، پیکر حاج قاسم از میدان آزادی باید به خیابان بهشتی و سپس شریعتی وارد شود و به میدان مشتاق برسد و بعد روانه گلزار شهدای کرمان در جنگل قائم شود. جمعیت در میدان آزادی و خیابان موج میزد و به سختی راهی برای عبور و مرور پیدا میکردند. بین امیرحسین که همراه داییاش بود و آقای تیرگر فاصله میافتد. سیل جمعیت از سمت خیابان شریعتی و بهشتی که در امتداد هم هستند به سمت میدان آزادی روانه میشود. تمام کسانی هم که در میدان و خیابانهای اطراف بودند همراه با خودروی حامل جنازهها وارد خیابان بهشتی میشوند. این اتفاق باعث میشود در همین ابتدای مراسم جمعیت قفل شود. مراسم متوقف شده و جمعیت همچنان از هر دو طرف هجوم سنگینی میآورد.
پدر خانواده در ادامه این روایت میگوید: «ابتدای خیابان آزادی نزدیک پل عابر پیاده و کوچه اول سمت راست بودم. امیرحسین و داییاش هم از من جدا شده بودند. کوچه به سمت پایین شیب داشت و در کوچه مانع هم ایجاد کرده بودند. همین که خودروی حامل پیکر حاج قاسم به راه افتاد ناگهان جمعیت از هر طرف به سمت خودرو موج زد. هیچ فاصلهای بین افراد نبود و فشرده بهم بودیم. زمانی به خودم آمدم که متوجه شدم پاهای من روی هواست و جمعیت مرا به هر سمتی میبرد. تقریبا همه اطرافیان من هم بین زمین و هوا معلق بودند. دلیل معلق بودن هم این بود که عدهای در سراشیبی کوچه زیر دست و پا بودند و توان بالا آمدن را نداشتند. حادثهی بزرگی در حال رخ دادن بود. صدای داد و فریاد جمعیت و آه و ناله کسانی که زیر دست و پا بودند به هوا بلند شده بود. هیچ کاری از دست هیچکس بر نمیآمد. درست مثل حادثه منا شده بود. لحظهای نگاهم به بغل دستیام افتاد که دیدم صورتش کبود و چشمانش از حدقه بیرون زده و ناله میکند. یکی از بچههای نیروی انتظامی خودش را به محل امنی رسانده بود و تلاش میکرد از لابهلای جمعیت با زحمت بسیار افراد را بالا بکشد تا میان جمعیت آزادتر شود. یکی از شاگردانم عباس دارایی را دیدم که او هم به کمک جمعیت آمده بود. مامور ناجا با کمک دیگران مرا به سختی بالا کشید. قیامت شده بود. بعد از کمی استراحت برای کمک به جمعیت سمت آنها رفتم. خطاب به مردمی که در انتهای کوچه بودند فریاد زدم بروید عقب اینجا دارند مردم میمیرند. انگار همه را به هم چسب زده بودند. به سختی میشد کسی را از میان جمعیت بالا بکشیم. افرادی را میدیدم که در حال پر پر شدن بودند. عدهای با شیلنگ و قوطی، آب روی صورت مردم یا کسانی که کف کوچه افتاده بودند میپاشیدند تا نفسی تازه کنند. با آنکه زمستان بود اما نفس تنگی و احساس گرما و خفگی، جمعیت گیر افتاده را اذیت میکرد. اگر این حادثه در تابستان اتفاق افتاده بود قطعا آمار تلفات بیشتر میشد. نیروهای امدادی و اورژانس با زحمت خودشان را به محل ابتدای خیابان و همین کوچه رسانده بودند و سعی در امدادرسانی داشتند. حجم بالای شهدای حادثه و مجروحین و پرسنل و امکانات کم نیروهای امدادی کمک چندانی نمیکرد. مراسم متوقف شده بود. همه چیز حدود یک ساعت طول کشید تا کمی جمعیت آزاد شود و بشود در منطقه ابتدای خیابان بهشتی و میدان آزادی راه رفت. هر کسی گوشهای افتاده بود. مردم و نیروهای امدادی در حال امدادرسانی بودند. نیروهای امدادرسان امکانات کافی نداشتند. متین مشارقی یکی از شهدای نوجوان حادثه به دلیل کمبود اکسیژن بعد از چند روز در بیمارستان از دنیا رفت. یکی از همشهریانمان پسر نوجوانی به نام ابوالفضل زابلی بود که وقتی او را دیدم و شناختم، ماساژ قلبی به او دادم اما متاسفانه شهید شد. مادری را دیدم که نوزاد سه ساله خودش را بغل کرده بود و به هر سویی ناله کنان میرفت. بعدها فهمیدم آن کودکی که در آغوش مادرش بود کوچکترین شهید این حادثه بود و از خوزستان به کرمان آمده بود. فرد کفنپوشی را دیدم که در مراسم شرکت کرده بود و در جریان حادثه دیدم که بر زمین افتاده و شهید شده. دقایق سخت و پرالتهاب در حال سپری شدن بود. پیش خودم گفتم خدا کند بچه های من از این نقطه عبور کرده باشند. با گوشی همسرم تماس گرفتم اما در دسترس نبود. به سمت مشتاق حرکت کردم که ناگهان مادرخانمم زنگ زد و گریه کنان گفت که بچهها را گم کردم (گریه و زاری اهالی خانه). مادر خانمم را پیدا کردم. هرچه گشتیم هیچ اثری از زهرا و الهام ندیدیم. به سمت بیمارستان باهنر رفتیم. مدتی آنجا بودیم اما آنجا هم فایده نداشت. به سمت بیمارستان سیدالشهدا(ع) و حضرت فاطمه(س) رفتیم. آنجا هم اثری از همسر و دخترم ندیدم. در این حین یکی از دوستان به نام آقای کمالی تماس گرفت و گفت بیا بریم بیمارستان شفا. انگار خبر داشت و چیزی نمیگفت. هراسان و نگران به سمت بیمارستان شفا رفتیم. آقای کمالی هم آمد و مستقیم مرا به سمت جایی بردند که پیکر پاک شهدای حادثه آنجا بود. دست و پایم شل شد. دیدم تمام جنازهها را روی زمین داخل کاور پیچیدهاند. گوشهایم چیزی نمیشنید. دنیا از حرکت ایستاده بود و چشمانم تار شده بود و زمین و زمان دور سرم میچرخید. به ترتیب همه کاورهای اجساد را گشتم اما چیزی ندیدم. حواسم پرت بود. دفعه دوم با دقت شروع به نگاه کردن به داخل کاورها کردم. ناگهان زهرای خودم را دیدم و با خودم گفتم این که دختر من است. (با گریه فراوان ادامه میدهد) باز هم بقیه اجساد را گشتم. الهام را هم پیدا کردم…»
شنیدن این جملات از زبان مردی که سخت گریه میکند، دلت را خالی میکند. من هم دلم میخواست بزنم زیر گریه. اولین مصاحبهای بود که تا این حد تحت تاثیر قرار گرفته بودم و با زحمت توانستم خودم را کنترل کنم. اما دل من هم زار بود. بعدا مشخص شد که سیل جمعیت زهرا و مادرش را از مادربزرگ و زندایی جدا کرده بود و آنها را به سمت دیوار سمت راستی خیابان کشانده بود و در حالتی ایستاده بین دیوار و جمعیت و “لبیک یاحسین” گویان شهید شده بودند.
همزمانی حادثه مراسم تشییع سردار سلیمانی در کرمان با ماجرای عینالاسد و هواپیمای اوکراینی و ابعاد بینالمللی دو حادثه دیگر، متاسفانه باعث شد تا حادثه کرمان آن طور که باید دیده و شنیده نشود. آقای تیرگر می گوید زمانی که استاندار وقت به دیدن آنها آمده بود به او گفته که این رسمش نبود. ما مهمان شما بودیم. شما وظیفه داشتید بهترین شرایط را برای مهمان و مردم فراهم کنید. او معتقد است که در این حادثه بیتدبیری و بیمدیریتی ستاد برگزاری مراسم عیان بوده است. آقای تیرگر در پایان هم برای کسانی که احتمالا در بروز این حادثه قصوری داشتهاند آرزوی عاقبت به خیری کرد.
گزارش: محمد جواد رحیم نژاد
چاپ شده در شماره ۲۴۵ هفته نامه طلوع بم