اشاره: در یک بعد از ظهر ابری اواخر اردیبهشت همین امسال، در شهرک پیروزی کرمان مهمان او بودم. کسی که دو سه سال پیش برای اولین بار در تلویزیون دیده بودمش. گزارشگر، زندگی علمی و اجتماعی یکی از اساتید حقوق دانشگاه شهید باهنر کرمان را روایت میکرد. بعد از آن خوب که تحقیق کردم؛ متوجه شدم که وی اصالتاً اهل بم است. شهری که مردمش هر چقدر هم کویر و طبیعت با آنها خوب تا نکرده باشد، آنها باز صمیمیت و مهربانیشان و سخت کوشیشان بیشتر میشود. چه اینکه هم اکنونِ شهر و دیارشان بعد از آن واقعه ویران کننده نشان میدهد.
حسن مرادزاده در سال ۱۳۵۱ از پدر و مادری بمی در شهر ایرانشهر متولد شد. آن زمان خانواده وی به دلیل اشتغال پدرش، در ایرانشهر زندگی میکردند. همه چیز طبیعی بود و زندگی حسن در کنار خانواده و دوستانش مثل همه کودکان هم سن و سالش میگذشت و او نیز در شادی و شور کودکیهای خود غرق بود.
کلاس اول را در مدرسهای در ایرانشهر گذراند و بعد از مدتی به همراه خانوادهاش به بم بازگشت و در مدرسه دهخدای بم، کلاس سوم دبستان را گذراند. خودش می گوید: «تا کلاس دوم دبستان مشکل “چشمهای من” که به یک نوع بیماری شبکیه چشم و پارگی شبکیه مربوط میشد، حاد نشده بود و همه چیز برای من عادی بود و همین که وارد کلاس سوم شدم، به تدریج بیماری من حادّتر شد و رفتهرفته بیناییام را بطور کامل از دست دادم.»
حسن که روزی با “چشمهایش” مشق مهربانی و معصومیتِ دوران کودکی را مینوشت، اکنون نابیناست و او که روزی با اشتیاق بیاندازه به دنبال گم شدههایش در دنیای کودکانه خود میگشت، باید به انتظار تقدیری مینشست که سرنوشت برایش رقم میزد.
او ادامه میدهد: «در آن دوران هنوز در بم مدرسه استثنایی نبود و من مجبور شدم سه چهار سال به مدرسه نروم و از آموختن دانش محروم شدم تا اینکه بعد از آن فهمیدیم که مدرسهای استثنایی در بم دائر شده است. برای ثبت نام به آنجا مراجعه کردیم اما به دلیل اینکه من کلاس اول و دوم را در حالت عادی گذرانده بودم و با آموزش و یادگیری مخصوص کودکان نابینا و استثنایی آشنا نبودم و همچنین بخاطر اینکه مدرسه از کلاس اول شروع شده بود، برای آغازی دوباره باید از کلاس اول شروع میکردم و خط بریل را نیز یاد میگرفتم. همین بود که در ۱۲ سالگی مجدد سر کلاس اول نشستم. در آن دوران معلمم مرحوم رضا ایثار بود. در زمانی که هیچکس سرسوزنی مرا باور نداشت، ایشان یاریگر من و همکلاسیهایم بود و دوست خوب و معلم ارزشمندی برای من بود.»
بعد از پایان دوره تحصیلات ابتدایی در مدرسه استثنایی بم، به دلیل اینکه مدرسه راهنمایی و دبیرستان مخصوص کودکان نابینا در بم و کرمان نبود، اگر کسی قصد ادامه تحصیل داشت باید به تهران مهاجرت میکرد.
قهرمان قصه ارادههای پولادین، در ادامهی گفتوگو وقتی که از او پرسیدم چرا فکر میکردید که باید ادامه بدهید آن هم در شرایط سخت و مهاجرت و غربت، که در جواب میگوید: «من تنها راه استقلال، موفقیت و اثبات خودم به جامعه را ادامه تحصیل میدانستم و برای این کار مصمّم بودم و آنچنان اراده و انگیزهی قوی در من ایجاد شده بود که حس میکردم کوهها را میتوانم از پیش پایم بردارم و موفق بشوم. به همین خاطر وقتی که به پدرم گفتم ایشان نیز استقبال کردند و گفتند که تلاش و وظیفه من تأمین معاش و زندگی تو هست و اگر میخواهی بروی برو. بعد از این تصمیم، خانواده خصوصاً پدر و برادر بزرگترم نیز مرا در مهاجرت به تهران همراهی کردند و بعد از سکونت در آن شهر، در مدرسه راهنمایی شهید محبی تهران ثبت نام کردم.»
زندگی پر است از گردنه های سخت و پر خطر و حساس. برای آنکه در غربت، غریب و بیگانه نباشی، برای آنکه به دیگران ثابت کنی که هستی، برای آنکه بدانند که هیچ محدودیتی را برای آنکه همانند بقیه رشد و پیشرفت کنی برنمیتابی، باید به وادی پایمردی و سرزمین ارادهها و انگیزهها وارد شوی.
حسن مرادزاده، دانشآموز شهرستانی و نابینای سال اول راهنمایی مدرسه شهید محبی پایتخت نیز همین راه را انتخاب کرد و با شوقی فراوان و عشقی وصف ناپذیر در کنار دیگر همکلاسیهایش که شاید از هرکدام حداقل چهار پنج سال بزرگتر بود، به تحصیل ادامه داد و همان ثلث اول در بین دانش آموزان سه شعبهی سال اول راهنمایی مدرسه شاگرد اول میشود و تا پایان دوره دبیرستان با همین انگیزه و امید ادامه میدهد و شاگرد اول میماند.
دو سال از این هفت سال را نیز جهشی میخواند و بعد از پنج سال، دوره دبیرستان را نیز به پایان میرساند و خودش را برای آزمون ورودی دانشگاههای سراسری آماده میکند. امتحان میدهد و نتایج که منتشر می شود؛ میفهمد که در رشته حقوق قضایی دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شده است.
سال ۷۳ و در سن ۲۲ سالگی تحصیلات دانشگاهی را آغاز میکند و در کنار دانشجوهای عادی و ممتاز یکی از دانشگاههای معتبر کشور شروع به تحصیل میکند. شرایط سخت برای یک دانشجوی نابینا – که باید در کلاس درسی حاضر شود که تمامی امکانات و ویژگیهایش مخصوص افراد عادی و از لحاظ جسمی سالم است و کمترین امکاناتی برای تحصیل یک دانشجوی معلول ندارد – او را از هدفش دور نمیکند و امیدوارانه و با انگیزهای قویتر از قبل به فراگیری دروس حجیم و مفهومی حقوق همّت میگمارد.
خودش اینطور میگوید: «عادت کرده بودم به یادگیری نکات آموزشی از طریق ضبط صدای اساتید. در این مسیر، فضایی آکنده از همدلی و صمیمیّت بین من و تعدادی از همکلاسیهایم بوجود آمده بود و در نبود امکانات برای من، آنها یاریام میکردند. از طرفی از همان اول دوران دانشجویی در رشته حقوق خودم را عادت دادم به تفکر عمیق بر مباحث علمی و تخصصی. من زیاد فکر میکردم. خلاصه اینکه خدارا شکر و با لطف خدا و همتی که داشتم دوران کارشناسی رو به پایان بود که در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کردم و در کنکور نیز فردی کنار من بود که برای من سوالات تشریحی و تستی را میخواند و من جواب میدادم. سال ۷۷ در گرایش حقوق خصوصی دانشگاه تهران -که انتخاب اولم بود- پذیرفته شدم. اعجاز واقعی دوران تحصیل من در دوران ارشد بود. این موفقیت من در باور هیچکدام از اساتید و همکلاسیهایم نمیگنجید.
مرادزاده زمانیکه اراده کرد تا در آزمون دکتری امتحان دهد، به زبان انگلیسی و فرانسوی تسلط داشت. از سوم راهنمایی یادگیری انگلیسی و از دوران کارشناسی فرانسه را آغاز کرده بود.
«در سال ۷۹ در دورهی دکتری حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شدم. همزمان با تحصیل در دانشگاه تهران، با فرصت مطالعاتی که در اختیارم قرار گرفت، همزمان در دوره دکتری حقوق دانشگاه نانت فرانسه نیز تحصیلم را آغاز کردم و در سال ۸۸ از هر دو دانشگاه فارغ التحصیل شدم و عنوان رساله دکتری من نیز «حقوق معلولین در نظام مسئولیت مدنی» بود که تحت عنوان کتابی به هر دو زبان فارسی و فرانسوی منتشر شد. بعد از پایان دوره دکتری در سال ۸۸ به دانشگاه شهید باهنر کرمان پیوستم و همزمان در دانشگاه آزاد اسلامی بم نیز گاهی تدریس داشتم. از سال ۹۳ به فرانسه رفتم و هم اکنون نیز در آنجا سکونت دارم. علاوه بر اینکه مترجم رسمی دادگستری فرانسه هستم، در حال گذراندن دورهای هستم تا با نظام قضایی و حقوقی کشور کانادا آشنا شوم. چون قصد دارم در شهر کبک کانادا پروانه وکالت بگیرم.»
هم اکنون او دکتر حسن مرادزاده است. صاحب یکی از کرسی های مهم حقوق بشر در دانشگاه شهیدبهشتی، استاد دانشگاه، وکیل متبحر و آشنا به چندین نظام حقوقی کشورهای مختلف، مسلط به دو زبان زنده غیرمادری، مولف ۶ جلد کتاب و دهها مقاله ISI، نظریهپرداز در حوزه حقوق معلولین و همسری شایسته و پدری مهربان برای تک دختر شش سالهاش. او همه اینها را خواست و بدون اینکه ببیند به آنها رسید.
دلم نمیخواهد زیاد خستهاش کنم از مصاحبه. اگر چه «خستگی»در قاموس رفتاریاش جایی ندارد. اما از او میخواهم خودش گفتوگویمان را به پایان ببرد و گفت: «دلم نمیخواهد بگویم که خدا فقط نسبت به من لطف داشته است. چرا که اینطور نیست. خداوند نسبت به همه بندگانش مهربان است. اما من هم به لطف خدا توانستم چنان انگیزهای را در دلم بپرورم تا روزی ثابت کنم که من نیز هستم. من و همه معلولین جامعه باید نقشمان در جامعه «مفروض» باشد. برای تک تک امور خصوصا فعالیتهای اجتماعی، شهری و حقوقی باید نقش معلولین و جایگاهشان در جامعه در نظر گرفته شود. من مطالعات زیادی در این حوزه داشتهام و قوانینی هم در کشورمان در رابطه با معلولین داریم. ما حتی به کنوانسیون جهانی حقوق معلولین هم پیوستهایم اما راه زیادی داریم. باید خیلی کار شود.
من چون علاقهی زیادی به کشورم دارم؛ قطعا روزی برخواهم گشت. نمی توانم بمانم. شهر ما باید به لحاظ علمی قوی بشود. پیشرفت علمی برای یک فرد اثر انتقالی دارد. این طور نیست که سودش فقط به خود شخص برسد. به جوانان همشهریام توصیهای که دارم این است که با انگیزه درس بخوانند. نه تنها در تحصیلات بلکه در تمام امور و اهدافی که دارند با انگیزهای قوی در راهی صحیح به پیش روند.»